معنی آموزگار مکتب خانه

فرهنگ فارسی هوشیار

مکتب خانه

آموز خانه دبستان (اسم) مکتب: } از بس که در مشق جنون رسوا شدم پیرانه سر خندند بر من نو خطان طفلان مکتب خانه هم { (محتشم کاشی. چا. بمبئی 205) توضیح مکتب خود اسم مکان است و نیازی به الحاق } خانه { ندارد ولی در زبان فارسی این نوع کلمات مستعمل است. مقایسه شود با معبد جای.


آموزگار

آنکه آموزد، معلم، استاد

لغت نامه دهخدا

مکتب خانه

مکتب خانه. [م َ ت َ ن َ / ن ِ](اِ مرکب) جای آموزانیدن کودکان.(ناظم الاطباء). اگر چه عندالتحقیق این ترکیب غلط است چرا که لفظمکتب که صیغه ٔ اسم ظرف باشد به معنی جای کتابت، حاجت به لفظ خانه ندارد ولی اوستادان به سبیل تجرید در شعر خود آورده اند. مگر اولی همین است که از این قسم الفاظ اجتناب نمایند.(غیاث). مکتب گاه. مزید علیه مکتب... چرا که مکتب خود اسم ظرف است و لفظ خانه و گاه در این ترکیب زاید بر قیاس مثل جایگاه و منزلگاه. مگر آنکه مکتب به معنی مصدری هم آمده باشد.(بهار عجم)(آنندراج):
از بس که در مشق جنون رسوا شدم پیرانه سر
خندند بر من نوخطان، طفلان مکتب خانه هم.
محتشم کاشانی.
کنم در عشق مکتب خانه ٔ خودکوه و هامون را
بیاموزم طریق عاشقی فرهاد و مجنون را.
ظهوری(از آنندراج).
تا مباد آگاه از ذوق گرفتاری شوند
می کنم آزادطفلان را ز مکتب خانه ها.
صائب(از غیاث).


آموزگار

آموزگار. [زْ / زِ] (ص مرکب) آنکه آموزد. آنکه یاد دهد. معلم. آموزنده. استاد. مربی. || توسعاً، ناصح. اندرزگوی. هادی. راهنما. مجرب:
هرکه نامُخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار.
رودکی.
هم او آفریننده ٔ روزگار
بنیکی هم او باشد آموزگار.
فردوسی.
کسی کش خرد باشد آموزگار
نگه داردش گردش روزگار.
فردوسی.
که نوشه بدی تا بود روزگار
همیشه خرد بادت آموزگار.
فردوسی.
چنین است خود گردش روزگار
نگیرد همی پند آموزگار.
فردوسی.
کنون گر شدی آگه از روزگار
روان و خرد بودت آموزگار.
فردوسی.
چو اندازه گیری ز دارا و فور
خود آموزگارت نباید ز دور.
فردوسی.
بزودی بفرهنگ جائی رسید
کزآموزگاران سر اندرکشید.
فردوسی.
هر آنکس که گوید که دانا شدم
بهر دانشی بر توانا شدم
یکی نغز بازی کند روزگار
که بنشاندش پیش آموزگار.
فردوسی.
چنان [چون منوچهر] نامور بی هنر چون بود
که آموزگارش فریدون بود؟
فردوسی.
کسی کو بود سوده ٔ روزگار
نباید بهر کارش آموزگار.
فردوسی.
بدو گفت فرزانه کای شهریار
نباید ترا پند آموزگار.
فردوسی.
خداوند گردنده بهرام و هور
خداوند پیل و خداوند مور
کند چون بخواهد ز ناچیز چیز
که آموزگارش نباید به نیز.
فردوسی.
روا باشد ار پند من بشنوی
که آموزگار بزرگان توئی.
فردوسی.
هنر باید و گوهر نامدار
خرد یار و فرهنگش آموزگار.
فردوسی.
جهاندار آموزگار تو باد
خرد روشن و بخت یار تو باد.
فردوسی.
همیشه بزی شاد و به روزگار
همیشه خرد بادت آموزگار.
فردوسی.
وزآن پس هم آموزگارش تو باش
دلارام و دستور و یارش تو باش.
فردوسی.
سخنها نه از یادگار تو بود
که گفتار آموزگار تو بود.
فردوسی.
اگر نَبْوَدی پند آموزگار
برآوردمی من ز جانت دمار.
فردوسی.
پروردگاردینی آموزگار فضلی
هم پیشه ٔ وفائی هم شیره ٔ سخائی.
فرخی.
خسرو عادل که هست آموزگارش جبرئیل
کرده رب العالمینش اختیار و بختیار
این نکردش اختیار الا بعدل و راستی
وآن نبودش جز بخیر و جز بعدل آموزگار.
منوچهری.
مرا این روزگار آموزگاریست
کز این به نیستْمان آموزگاری.
ناصرخسرو.
ای مبتدی تو تجربه آموزگار گیر
زیرا که به ز تجربه آموزگار نیست.
مسعودسعد.
دولت جان پرور است صحبت آموزگار
خلوت بی مدعی سفره ٔ بی انتظار.
سعدی.
نگه دار [فرزند را] از آموزگار بدش
که بدبخت گمره کند چون خودش.
سعدی.
هر آن طفل کو جور آموزگار
نبیند، جفا بیند از روزگار.
سعدی.
چه خوش گفت با کودک آموزگار
که کاری نکردیم و شد روزگار.
سعدی.
|| بدآموز.مُوَسوِس:
بگردان ز جانم بد روزگار
همان چاره ٔ دیو آموزگار...
بگردان ز من دیو را دستگاه
بدان تا ندارد روانم تباه.
فردوسی.
|| متعلم. شاگرد..پذیرنده. پندپذیر. (برهان).
|| در شواهد زیرین مانند لقبی است سلاطین بزرگ را و شاید آن دسته از شاهان را که سنت و شریعتی نیک نهاده یا بکار بردن چیزی سودمند را بمردم آموخته اند چنانکه آتش افروختن و بکار داشتن گاوآهن و مانند آن:
یکی نیک مرد اندر آن روزگار
ز تخم فریدون آموزگار...
کجا نام آن نامور هوم بود
پرستنده دور از بر و بوم بود.
فردوسی.
بخواب اندر آمد سر روزگار
ز خوبی ّ و از داد آموزگار.
فردوسی.
و در بیت زیرین چنین می نماید که آموزگاری چون فرّه ٔ ایزدی از غیب میرسیده است پادشاهان و شاید بزرگان دیگر را:
کنون گشت کیخسرو آموزگار
کز او دور بادا بد روزگار.
فردوسی.

واژه پیشنهادی

مکتب خانه

اکابر،آموزشگاه،آموزش‌کده،خانه کتابت

ادبستان

اکابر-

کتابخانه-جای کتاب-هنرکده

فرهنگ معین

مکتب خانه

(~. نِ) [ع - فا.] (اِمر.) مدرسه، مدرسه ای که در قدیم در آن خواندن و نوشتن و قرآن و اصول دین را آموزش می دادند.


آموزگار

معلم، معلم مدرسه ابتدایی، اندرزگوی، پرورنده، مربی. [خوانش: (زْ یا زِ) [په.] (ص.)]

فرهنگ عمید

آموزگار

آموزنده، کسی‌که به دیگری درس بدهد،
استاد،
معلم، معلم مدرسۀ ابتدایی،
ناصح، اندرزگو،
راهنما: هم او آفرینندۀ روزگار / به نیکی هم او باشد آموزگار (فردوسی: ۶/۳۲۰)،

مترادف و متضاد زبان فارسی

آموزگار

اتابک، استاد، لله، مدرس، مربی، معلم، هیربد،
(متضاد) تلمیذ، دانش‌آموز، محصل

معادل ابجد

آموزگار مکتب خانه

1393

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری